اعترافات (برگۀ نخست)
آیا شهرت بد است؟
مسائلی هستند که برای ما جزو بدیهیات شدهاند، اصلا دوست نداریم دربارهشان توضیح بدهیم و هر نوع حرف زدن پیرامونشان برایمان ملالآور و خستهکننده است. برایم بسیار اتفاق افتاده که در حین بحث و گفتگو پیرامون موضوعی وقتی به این دست مطالب برخوردهام تازه متوجه شدم اصولا لزومی ندارد آنچه برای من بدیهی و متقن است برای دیگری حتی در جهت نقیضش تصور نشده باشد، این مساله میتواند از جمله اموری باشد که در هستیشناسی من جای گرفته و با منطقم مانوس شده، اما برای دیگری نه.
معمولا هر وقت کار به اینگونه مسائل کشیده شده یا از حرف زدن طفره رفتهام یا با جملهای اخباری یا امری – که ماحصل هستیشناسی تهنشین شده در وجودم است – سعی در جمع کردن قضیه داشتهام، غافل از اینکه آنچه در نظامِ شناختیِ من بدیهی است الزاما برای دیگری اینگونه نیست. در اینجور مواقع رندی کردن همانا گریختن از سخن گفتن است و به چالش نگذاشتن امرِ بدیهی! چه، اگر زبان بچرخد و با همان یک جملهی امری یا خبری، بخواهد کار عقل و دل را جمع کند واویلاست!!
از جملهی این مسائل میتوانم به مساله ولایت معصومین(ع)، مرگ و زندگی، شهادت، روزگار(دهر)، غرب، تکنولوژی، علم تجربی، روانشناسی و هر بحثی که جزو ملزومات و نتایج منطقی درک و فهم من نسبت به این دست امور است اشاره کنم.
در موضع چالش، معمولا شخصی که بدیهیات معرفتیام برای او هزار اما و اگر دارد را با انگ سطحیّت – حالا با اظهار یا بدون اظهار – و جوسازی پشتبندش ساکت کردهام و حس و حال توضیح واضحاتم را نداشتهام. هرچند بعد به خود گفتهام معمولا بیتحملهایی که چند خط کتاب خواندهاند، ناخودآگاه در مواجهه با کسانی که همان چند خط را نخواندهاند واکنشهای فاشیستی بروز میدهند. با اهل و تفکر و کتابخوان جماعت هم که چالشی ندارم عموما. سکوت.
انتزاع این نوع برخورد البته مرا به یک درک کلی از ساختارِ معرفتی بشر رسانده است؛ انسان در هر نقطهی زمانی و مکانیِ خاص، مطلق است و هرچقدر هم سنگ نسبیّت و درک و سعی در فهمیدن غیرخودش را داشته باشد باز هم از این اطلاق مفرّی ندارد. حتی عرفان که داعیهی تساهل و تسامح دارد، راهی جز مطلق بودن ندارد، و اگر هم چارهای باشد، سکوت، عدم اظهار و واگذاشتن است.
بعد از این با خود اندیشیدم که؛ با این حساب نقطهی افتراق کسانی که ما به عنوان احمق و منافق و مطلقاندیش و دُگم و بنیادگرا و سلفی و متحجر و خشکمغز و.... میشناسیم، با دیگرانی که مومن و روشنفکر و متفکر و باز و اهل تساهل و تسامح و مدارایند در کجاست؟ - لطفا در این موضع خلط سیاسی صورت نگیرد! - پاسخم به خود این بود که این افتراق در دو وجه آشکار است، اول وجه عمل و فعل و دوم پیوستی که اهل تفکر دارند و متحجرین نه. و توضیحشان اینکه متحجرین نه تنها در اندیشه بل در عمل هم مطلقگرا و خشکاند اما دسته دوم با درک اینکه اندیشه از اطلاق راه برونرفتی ندارد و سخن گفتن همانا و محصور کردن حوزهای از مفاهیم همانا، و دریافت عیوب و نقصان و کاستیهای ذاتی و ماهوی خویش، در عمل اهل مدارا و کنارگذاردن قضاوت و خوف و رجا و قبض و بسطند، گرچه شاید این اخلاق عملی به نوعی انفعال تعبیر شود اما اینگونه نیست، بحث پیرامون این مساله جزو همان بدیهیاتی است که معمولا از آن فرار میکنم!
اما جهت دوم اختلاف این دو طایفه در یک پیوست است؛ من میدانم وقتی میاندیشم از اطلاق گریزی ندارم – چه، اگر جز این بود اساسا حق و باطل و صدق و کذب و صحیح و خطا بنیادشان بر آب بود و بسیاری از متعاقبات مفسده برانگیز دیگر – لکن پیوسته امکان خطا و درک غلط و دریافت مشوب و کشف نفسانی و استدلال غیرمنطقی و اندیشهای که با تغییر متغیرها خروجیهایش نیز از تغییر مصون نیستند را میدهم، پیوستی که مطالبهاش از اهل جمود چنان طلب حرکت از سنگ است!
این همه گفتم تا برسم به اینکه در هستیشناسیام هیچگاه دفاع از شهرت و سیرهی دنیای مدرن در رسیدن به موفقیت (با تعریف خودش) جایی نداشت، و این هم جزو همان امور بدیهی بود که حتی چندین سال پیش از آنکه در کلامی از حضرت امیر(ع) خوانده باشم که فرمودند «آسایش در گمنامی است»، از گمنامی دفاع کنم، و هرکس را که سودای نام داشت به ننگ هشدار دهم – دوستانه و رفاقتی – گرچه هشدار کسی که نه حرکتی به سوی موفقیت کرده و نه استعداد و تاب و توشهای در این مسیر در وجناتش دیده میشود معمولا به وجهی از جهات ششگانه حواله میشد، این شد که در باب این امر بدیهیام سکوت کردم و حتی بنا به رسالت معلمی! در کلاسهای «سواد و تفکر و رسانهای» و «ادبیات فارسی» و «فلسفه» از شیوهها و راههای موفقیت در کنکور و زندگی اجتماعی و اقتصادی و علمی و سیاسی و الخ با نسل اواخر هفتاد و اوایل هشتاد سخنپراکنی کردم، یادم هست در یکی از کلاسها ساختار منطقی موفقیت را به صورت ریاضی برای بچهها تشریح کردم و کلی هم مخلفات امیدبخش و روحافزا که بچهها این شما و این مسیر، شدنی است انشاالله، بسمالله.
اگر تنی از چند از رفقای دههی شصتیام گاها نقد موفقیت و زندگی خردهبورژوایی شبهمدرن و کثافاتِ مدرنیته را برمیتافتند – و دیگر برایشان بدیهی شده بود که این مساله برای من بدیهی است! – برای نسل هفتاد و هشتاد این اراجیف جمله مزخرفاتی از یک آدم بسیار ناموفق و افسرده و... بود. اصلا عزلت، خلوت و تفکر برای صدی نودِ این نسل معنایی ندارد، نسلی به تمام عینیتگرا و پوزیتیویست و آیندهاندیش، از نوعِ موهوم و خیالبافانهاش البته. بگذریم.
نقدِ شهرت برای نوجوانانی که سودایی جز دیده شدن ندارند خیلی هم منطقی نیست. و اساسا مسالهی شهرت چیزی نیست که تبری از آن بدیهی باشد. توضیح و تفصیل در مذمت شهرت و جاهطلبی همانقدر تو را در مظانِ اتهامِ بیاستعدادی و جنون قرار میدهد که سکوت دربارهاش، لکن سکوت طریق سادهتری به نظر میآید.
ترادف جاه با کلماتی نظیر آبرو، اعتبار، جلال، دبدبه، درجه، رتبه، شان، شکوه، شوکت، عرض، فر، مجد، مسند، مقام، منزلت، منصب و... بازهای از نکوهش را نشان میدهد که تمامِ مشهورات و مقبولاتِ عامِ امروز را نشانه رفته.
از طرفی دیگر ما عموما به آدمهای مشهور استناد داریم، مشهورترینها برایمان مقبولترین هستند. خاجوی کرمانی را تنها اهل ادب و شعر میشناسند اما حافظ شهرهاش جهانی است. پس باید در شهرت سرّی باشد که لاجرم مشهورین را با حقیقت و درستی و عمیق بودن و... مماس میکند. این میتواند مهمترین نقد بر نقدِ شهرت باشد. بسته به اینکه نقطه عزیمتت کجاست میتوان شهرت را به مدح و ذم کشید. بسته به اینکه در کجای زندگی ایستادهای... اما حداقل یک چیز برایم روشن است، اینکه قدما هیچگاه طلب و تحرکشان برای وصال نام و اعتبار نبود، طرفه اینکه بسیاری بودهاند که در زمانهی خود گمنام زیستهاند. آنکه در طلب حقیقتی است و زندگیاش را وقف این مسیر کرده خواهی نخواهی روزی بر سر زبانها خواهد افتاد و همچنین کسانی که در نقطهی مقابل، جعلِ این سیره را کردهاند. تمیز نسخهی اصلی و جعلی با ماست.
پس شهرت را به تمامه نمیتوان و نباید نکوهید، نکوهش شهرت آنجاست که هدف انسان شده باشد و با جاهطلبی همراه، گرچه شهرت برای هرکس که خرده خلاقیت و استعداد و ارادهای دارد امری قهری است. بزرگان عموما در موضع فرار از شهرت بودهاند اما در نهایت - در زندگی یا پس از مرگ – دامنشان آلودهی نامشان شده است!
نکتهی دیگر و در واقع آنچه ذمّ شهرت را برای من امری بدیهی کرده است، مکانیزم شهرت در دنیای مدرن است. دنیای مدرن و بحران همهی چیزها. بحران نام، آب، غذا، هوا، محیط زیست، ادبیات، فلسفه، تفکر، عشق، اخلاق و هر چیز دیگر. علاقه افراطی به دیده شدن در زمانه ما مساله تازهای نیست. هنر تکنولوژیک و ارتباطات به آن دامن زدهاند اما امری مسبوق به سابقه است. در عصر جدید (نه برنامه علیخانی بلکه زمانهی اکنون) همه چیز به دیده شدن میانجامد. در سطحیترین شکل ممکنش. گیریم با دلقکبازی یا کشفی علمی. همه چیز به پیشرفتی موهوم میانجامد. بیهدفی و بیجهتی سرعتِ سرسامآور را توجیه میکند. نظامِ عام و خاص به هم میریزد و دیگر از جامعهی سنتی که قدرت را با شمشیر، علم و حکمت را با هوش و اراده و ثروت را با کیاست یا حیله به کام انسان میکشاند خبری نیست، آنجا کسی با خرده عقل و هوشی میتوانست نظام توزیع مناصب را بفهمد و طبقات را طی کند اما در جامعهی مدرن همه چیز ملغمه است. از همین روست که اساسا نخبگی راهی برای پیشرفت نیست، استعداد هم راهی برای دیده شدن نیست. عطش دیده شدن با تلویزیون و رسانه و سوشال و... دیگر امری نیست که با قدیم تطابق داشته باشد. مثل بسیاری از مفاهیم، مفهوم شهرت در دنیای مدرن با مفهوم پیش از آن تفاوت دارد، گرچه لغتنامهها این کلمه را به یک معنا برگردانند و دال و مدلول در شهرت از اول تاریخ آدم تا اکنون همان است که بود، اما شهرتِ مدرن فرق دارد. شهرتِ مدرن حتی دیگر یک رذیلت اخلاقی نیست – آنچه در متون دین و نظر عرفا بود و مورد ذمّ بود. شهرت مدرن یک مشخصهی اخلاقی است، مشخصهی تقریبا همهی ما، حتی بیآنکه خود بدانیم. مدرنیته شهرت و صورتگری را خرده خرده به خوردمان داده است، لذا حتی واکنشهای ما در برابر شهرت هم از برچست شهرت مبرّی نیست. در این زمانه از جلوت تا خلوت در سیطرهی شهرت است، طوری که حتی خودت را در اینکه آیا فلان قول و فعل به نامت چسبیده یا از آن فراغت دارد در تردید میاندازد، اگر ارتباط جمعی جایی برای تردیدهایت بگذارد.
اما در آخر؛ چرا گریختن از شهرت امری بدیهی است؟
قاعده بر این است که هرکس مطابق با شرایط زیستی و وجدانها و فقدانهایی که داشته حرکت میکند. اساسا روانشناسی مدرن - در پارتِ فرویدی یا یونگی - علمِ تحلیل شخصیت انسان است با همین امور، حالا مدل تحلیل و نتایج متفاوت است. و همین است که درک و دریافتها از متون را نیز متفاوت میکند. شاید بنا بر شرایط زیستیمان بود که ما غالب درکمان از اسلام به مرگآگاهی و دنیاستیزی و جهاد و مبارزه و حرص خوردن و جوشش و... بعدها تقیه و گریز و عزلت و خمول و خلوت منتهی شد. در این میان تقیِه برای من مفهوم عمیقی پیدا کرد. فکر میکردم در تفکر شیعی اصل در تقیّه است. با خود گفتم گرچه تقیّه مفهومی سیاسی و اجتماعی است اما امتدادش حتی تا حوزه تفکر شخصی نیز میتواند کشیده شود. در تقیّه بنا بر پنهانکاری است و هدف به سلامت رساندن باری که بر دوش است تا مقصد، تا پس از مرگ. این ودیعه نه تنها از طرف امورِ حسی مانند دیده شدن و شهرت و موفقیت صوری و مادی تهدید میشود، بلکه با متافیزیکی غیرقابل اندازهگیری و تحلیلناپذیر نیز در مخاطره است. این متافیزیک در زبانِ عموم با چشمزخم و طلسم و جادو و چه و چه شناخته میشود اما به واقع حقیقتی است متذکر به پنهانکاری برای سلامت و امنیت. که فرمود:«دو نعمت هستند که تا از دست دادنشان قدرشان را نشناسی؛ سلامت و امنیت».
امروز اصل بر جلوهگری و تبرّج است و حتی توجیهات مکتبی و ایدئولوژیک هم برای بروز این اوصاف کم نیست. اوصافی که دیگر به رذیلت شناخته نمیشوند، بلکه فاقد آنهاست که طعنه به مجانین میزند و از اندک عقل معاش هم بیبهره است.