...

[بر سرِ کوی وصالش سرِ کاریم هنوز...][...اُرشُدنا الی الطّریق و اَوقفنی علی مراکزِ اضطراری]

...

[بر سرِ کوی وصالش سرِ کاریم هنوز...][...اُرشُدنا الی الطّریق و اَوقفنی علی مراکزِ اضطراری]

بایگانی

۱ مطلب در خرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است

تازه از امتحانی که یادم نیست چه بود، داشتم بر می گشتم به سمت خانه مان در محله ذوالفقاری آبادان. گرمای شدیدی بود، آنقدر که لباس هایم خیس عرق شده بودند، نسیم فاضلاب! هم برای من که مشامم هنوز به این بوی همیشگی عادت نکرده بود حالت تهوع ایجاد می کرد. هنوز به آب و هوای محل سکونتمان عادت نکرده بودم. در آن حال و هوا فقط و فقط به یک چیز فکر می کردم ، یک نوشیدنی یخ یخ، ترجیحاً از نوع شربت آبلیمو یا نوشابه تگری.

رسیدم سرِ لِین یک احمدآباد که سوار تاکسی شوم، سروصدا و جمعیت کنار مسجدی که همان سر احمد آباد بود توجهم را جلب کرد ، جلوتر رفتم. صدای نوحه ی "ممد نبودی" از بلندگوهای مسجد در حال پخش شدن بود و جمعی نیز جلوی درب مسجد شربت پخش می کردند، آن هم شربت آبلیمو!

خدایا ... باورم نمی شد!. بدون یک لحظه معطلی مثلِ عقاب جمعیت را دور زدم و پریدم جلو، لیوان شربتی برداشتم .سرمای لیوان دلم را لرزاند! در یک قلوپ همه را سرکشیدم، حالم عوض شد، تازه خونی به مغزم رسید و فهمیدم جریان از چه قرار است.

سوم خرداد بود، سالروز آزادسازی خرمشهر، و بچه های آبادان ایستگاه صلواتی راه انداخته بودند برای آزادی همسایه شان. همان یک لیوان شربت آبلیمو کار شربت های روز عاشورای تهران را کرد . بوی اسپند هم که اضافه شد آن حال و هوا برای همیشه در ذهنم حک شد و حالا ...

... حالا بعد از سالها، طعم شیرین آن شربت آبلیمو هنوز در دهانم هست و البته طعم تلخ جمله ای که بچه های آبادان روی پارچه بزرگی نوشته بودند و زده بودند سر در مسجد: "خرم شهر را خدا آزاد کرد ، چه کسی آباد می کند؟"

 *

بعد از سال ها دوباره برگشته بودم به آبادان و خرمشهر،  اما این بار به عنوان یکی از مسئول های مقرهای راهیان نور. خرمشهر. کنار کارون. محله کوت شیخ . جایی که در دوران اشغالِ شهر، سنگر مقاومت مردمی بود، وقتی قسمت اصلی شهر در آن طرف کارون، دست عراقی ها افتاده بود. هنوز ویرانه های جنگ باقی مانده بود و هنوز جای ترکش های گلوله روی در و دیوار پیدا می شد.

برای بسته بندی پَک های میوه و غذا و بحث نظافت حسینیه ای که زائرین در آن مستقر می شدند و خلاصه برای خادمی زائران شهدا نیروهای بومی را آورده بودیم که تقریباً همه شان جوان بودند. با بچه ها رفیق شده بودیم و از همین طریق با رفقای آنها هم رفیق شدیم. بین آن همه جوان هیچ کس کار درست و حسابی ای که بتواند از آن ارتزاق کند و منبع درآمدش باشد نداشت. حالا سنگر مقاومت مردمی در دوران اشغال خرمشهر شده بود پاتوق جوان هایی که از سرِ بی کاری بعد از ظهرها جمع می شدند که سیگاری بکشند و گپی بزنند و یا شب ها تا نیمه کنار شط پرسه بزنند.

نمی دانم چند صدم درصد بودجه ی نفت آن هم فقط برای چند سال لازم است تا خرمشهر و آبادان سامانی بگیرند؟ نمی دانم این نماد مردمی ترین مقاومت همه تاریخ ایران تا کی باید رنگ و روی محرومیت را به خودش ببیند؟ نمی دانم با این همه موقعیت  چرا هنوز فرزندان پدرانی که پای کار ایستادند تا شهر را حفظ کنند، در ابتدائیات زندگی شان که کار و ازدواج باشد مانده اند؟

شاید همه جای ایران خصوصاً در این چهار سال اخیر کما بیش همه این مشکلات را دارند اما حرف آبادان و خرمشهر حرف دیگری است. این ها هنوز هم که هنوز است سنگر مقاومت اند، این ها گرمی خون شهدا را در خود احساس کرده اند، این دو شهر چشم و چراغ ایرانند.

 *

حالا دوباره طعمِ آن شربت آبلیمو در هوای گرم و داغ آبادان زیر زبانم می آید. و دلم برای خودم و برای خودمان می سوزد که دلمان باید برای خرمشهر و آبادان بسوزد. و فکر می کنم حالا  که خرمشهر را خدا آزاد کرد،  چه کسی باید آن را آباد کند؟!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۸۸ ، ۱۹:۴۶
مصطفی عمانیان