وقتی با بچهها میخواستم دربارهی عینک نوشتن و عینی یا ذهنی نوشتن حرف بزنم، در بحث از ذهنیّت ماندم و ناخودآگاه تاملی طولانی کلاس را بر آشفته کرد...
چگونه میشود مانوسِ شعر بود و شعر نوشت و علی رغمِ عتابِ لا یحب کل مختال فخور، سالها متفاخرانه در عالمِ خیال زیست اما برای ترسیمِ محیطِ زیست همهی روزهای پس از خودآگاهی دست و پا بسته بود؟!... این ذبحِ عظیم را به گردن کدام از خدا بیخبری باید انداخت که کوردلانه آیینههای تماشای ما را شکست و عاشقی را از یادمان برد و با سنگِ تغافل، تمامِ شهودمان را تکه تکه کرد؟ چرا ما به ذبح کلمات روی آوردیم برای اینکه روحمان را سیر کنیم از معنا؟ به نظر خودم که تنها کسانی لایق کلمهاند که ندای «اقرا» را شنیده باشند، ما همان بهتر که لال میماندیم و از کلمات به کاربرد روزمره اکتفا میکردیم...
گفتم: بچهها واقعیتش این است که نوشتن هم خوب است هم پرخطر، من نمیدانم سالها بعد شما هر کدامتان کجایید و مشغول چه هستید، اما اگر یک قصّاب هم باشید احتمال میدهم با نویسنده بودن حالتان بهتر از قصابهای دیگری باشد که اصلا نمینویسند، خطرش هم در همین است که شما با بقیه قصابها خیلی فرق دارید، شما کلمات را هم ذبح میکنید و ذبح کلمات یعنی بیرون آمدن از روال طبیعی چیزها.
کم کم داشتم پیچیده حرف میزدم، ترمز را کشیدم، انگار نه انگار همین چند لحظه قبل همه بلاهایی که کلمه سرم آورده بود از ذهنم گذشت. معلم ادبیات بودن خیلی سخت است، سختیاش در اینجاست که نکند زندگی ساده و سرراست این بچهها را تلخ کنی، حالا هر قدر تلخیاش شیرین باشد!
گفتم: بچهها اصلا کتاب را فراموش کنید، هر موقع خواستید بنویسید خودتان باشید، حتی اگر آن متن، درخواست وام بود، یا نامه عاشقانه یا اداری، یا گزارش یا سفرنامه، یا داستان یا هرچیز دیگر.
کتاب نگارش را شستم و گذاشتم کنار، پیشنهاد بدی داده بودم، خیلی وقیحانه برای اینکه از سرشان نیفتد تطمیعشان کردم!
گفتم: همین الان یکی یک برگه بردارید، هرکس همینطور که گفتم بنویسد نمرهی نهاییاش 20
فکر کنم نمره نهایی همه 20 شد، دقیق یادم نیست.